وسط شلوغی بازار بی مقدمه دمق می شوی!
وسط مهمانی ها هیچ چیزی سرگرمت نمی کند!
هر کاری می کنی انگار یه کار نیمه تمام داری که تا به پایان نرسانی اش دلت آرام نمی گیرد!
سر هر کار و حرف پیش و پا افتاده ای عذاب وجدان رهایت نمی کند!
و هزار و یک گیر و گرفتاری که اصلا نمیدانی از کدامش باید حرف بزنی!
مولا جان فدایتان شوم؛
برای غربتتان باید خون گریه کرد!
مایی که نداریمت و راست راست راه می رویم!


پ.ن 1: از کودکی ادبیات هرز نداشتم و تمام تلاشم بود حرفی نزنم که نتوانم پایش بایستم!
پ.ن 2: اصلا مگر می شود یک جان داشت و جز برای شما، قربانی اش کرد!؟



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها