راست می گفت؛ همه ی ماجرا دست شخص دیگری بود!
من فکر می کردم قرار است برات کربلایم مثل همین نامه بازی های اداری که هر روز یک چیز جدید پشت قباله اش می اندازند و بی خودی کِشَش می دهند، امروز و فردا شود تا من دق کنم که بشنوم من هم راهی می شوم، ولی خبری از این ادا بازی ها نبود!
داستان دست کس دیگری بود؛ راست می گفت "کس دیگری من را طلبیده بود" پس نمی گذاشت هیچ سنگی جلوی پای من بیندازند! عالم همه به یک اشاره ی او می گردد!
از همان روز همش فکر می کنم، کاش همه ی ماجراها به دست حسین(علیه السلام) باز شود، کاش کارمان همیشه به حسین (علیه السلام) بیافتد!
+سایه ات از سرمان کم نشود حضرت یار!
حتما این بار فرق می کند.!
حتما این بار به اجابت نزدیکترم.!
حتما این بار فرصتی دوباره است!
حتما باید تلاش کنم!
.
و همین طور جملات از ذهنم یکی یکی عبور می کرد که یک کلمه عجیب من را سر جایم خشکاند!
"برات"!
همانی که سالها منتظرش بودم
اصلا فقط به نیت "شما" این جا را "برات" نامیدم نکند یادم برود که جز "برای شما" بنویسم.!
دیروز که "برات کربلا" را گرفتم چند ثانیه به کاغذ در دستم زُل زدم و شکر که باز هم نعمتی این چنین روزیم شد!
حالا من ماندم و یک دنیا فکر و خیال!
که وقتی دیدمشان چه حرف هایی را بگویم! با خودم فکر می کنم من همیشه از همین راه دور هم یقین داشتم می شنوند و اگر اجابتی نبود حتما منتظر همچین روزی بودند که فقط بین خودم و خودشان نباشد، بلکه همه بدانند و بگویند:
"حاجت روا به دست حضرت پدر* است"،
" از امام حسین حاجتش را گرفت"،
" حضرت عباس باب الحوائجش شد"،
"از بس عاشق دردانه اش** بود، باب الحوائج امام موسی کاظم حاجتش را از خدا خواست"،
" از بس امام رضا را دوست داشت امام جواد، به احترام پدر، بنده نوازی کرد"،
"امام هادی رویش را زمین نزد، او عاشق زیارت جامعه است"،
" امام حسن عسکری و حضرت نرجس خاتون یاری می کنند یاری کننده فرزند غریب شان را"!
پ.ن: و این انسان چه قدر خوشبخت است که شما را دارد و چه خوشبخت است که گره اش قرار است به دستان شما باز شود؛ هر روز باید زمزمه کنم: چیزی از دیگری نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن مولا.!
*حضرت پدرم امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
** حضرت معصومه ی جانم
میخواستم هم نمی توانستم!
فکر می کنم اینکه می گویند نمک گیر شده ایم، یعنی همین!
اگر بخواهی از غیر هم طلب کنی دلت قرص است به وجودشان به حضورشان!
می گویند کربلا قطعه ای از بهشت است یا این روایت معروف که قطعه ای از بهشت در خراسان است و .
راست می گویند، تنها در بهشت است که حرفی برای زدن باقی نمی ماند تو سرشار از حضوری! دیگر زبان در دهان نمی چرخد! همه ی تو گویای خواسته های توست! و تو می توانی ساعت ها غرق در حضور امام باشی و لب باز نکنی! در حالی که دست های تهیِ تو، پر شده باشد از کَرَم حضرات!
و امان از روزی که برگردیم.
هر روز باید تحمل کنی و تحمل کنی!
و خوشا به سعادت کسی که زیارت روزیِ مدام اوست و چه خوشبخت است کسی که در سایه سار امامت و ولایت نفس می کشد!
#اللهم_ارزقنا_حرم
پ.ن: قم حرم اهلبیت علیهم السلام است.
می دانی! اصلا خودت هم بخواهی نمی شود!
چشم هایت را که می بندی، خواب کربلا می بینی!
بیدار هم که می شوی، با شنیدن کربلا رفتن هر کسی اشک می ریزی و حالت دگرگون می شود!
راست می گفتند قدیمی ها؛" ندیده دل پادشاه ست"
و من گداترین هستم به درگاهشون!
و تا دوباره برنگردم به کربلا حال و روزم همین است که می بینید!
پ.ن: حالا حق داشتم که دعا کنم:" ما را ببر به کربلا و دیگر برنگردان"
در اتاقک تفتیش، صدای گریه دختربچه ای از پشت سرم نگاهم را برگرداند!
نگاهش کردم، نگاهم کرد!
دست کشیدم روی سرش، فهمیدم گم شده است، خوب می دانم حال گمشده ها چگونه است؟!
گفتم نگران نباش مادرت هم حتما نگران و دنبال توست! به یکباره آرام گرفت و انگار دلش قرص شده باشد دستش را به دستم داد
تا به مرحله ی تفتیش برسیم از او پرسیدم اسمت؟
گفت: رقیه!
به یکباره همه جا دور سرم چرخید و آسمان روی سرم خراب شد
یا رقیه جان بحق غریبی ات در شام، این گمشده را به پدر و مادرش برسان!
از تفتیش گذشتیم و من دوست نداشتم تنهایش بگذارم
ولی عراقی ها اصرار داشتند او را از من جدا کنند!
همانجا بود که تازه فهمیدم دخترک ایرانی نیست ولی چه چیزی ما را به هم وصل کرده بود قطعا جز مهری نبود که والدینش را به نام گذاری رقیه ترغیب کرده بود و من را با شنیدن نام رقیه منقلب! و این را حتی پیش ازینکه نامش را بپرسم بین مان حس می کردم!
حتی دوستم میگفت: چه عجیب که تا تو را دید آرام شد!
و حتی عجیب تر اینکه من فکر می کردم او حرفهای من را میفهمد که با آرامش به من نگاه می کند و اصلا خبری از این حرفها نبود!
وقتی از هم جدا شدیم وقت اذان بود، زیر آسمان نجف از حضرت پدر خواستم که پدر و مادرش پیدا شوند، دلم قرص بود که پدر حقیقی اش هوایش را دارد و تازه اینها که دور و برش هستند به کودک محبت می کنند و دستش را ول نمی کنند، امان از روزی که شامیان.
لا یَوم کَیَومِکَ یا اباعَبدِالله.
پ.ن: قطعا حواست به ماست، یا حضرت ابوتراب بحق رقیّه!
قرارمان این نبود که همه چیز را با منطقِ خودم بسنجم!
اصلا گاهی بعضی چیزها به من ربطی ندارد!
ولی مگر می شود گاهی بی خیال بعضی چیزها شوی!! مخصوصا اگر خود خداوند تعریفش را کرده باشد؛ دلبرتر از این مگر دیده ایم!!؟
تا این که در یک روز، یک ساعت، یک دقیقه، یک ثانیه، صبرم تمام شد و نوشتم ما رو به خیر و شما رو به سلامت!
به داده هایت و نداده هایت شکر!!
راضی ام، تمام.
دست خودم نیست که دلم برایش می رود!
تازه وقتی فکر می کنم خداوند روزی ام را با او قرار داده است، دلم بیشتر می رود! بیشتر تنگ می شود! بیشتر از نبودنش می گیرد!
بارها گفته ام شاید این بار اشتباه کرده باشم و چیزی غیر از این بوده که فکر می کرده ام!
اما نه! تو روزی من بوده ای! اگر من درباره ی تو اشتباه کرده بودم خیلی پیش از این ها، مثل همه ی آن هایی که رفتند، تو هم از زندگی ام بیرون می رفتی!
نه اینکه هر بار به تو نزدیک تر شوم در حالی که از تو دورم!
نه اینکه هر بار از دلتنگی جانم به لب آید و مجبور به سکوت باشم!
نه اینکه هر بار برایت مرده باشم و دوباره از شوقت جان بگیرم!
نه اینکه این همه سال درد فراقت را به جان خریده باشم و هنوز چشم به راهت باشم!
خواهش میکنم این بار دیگر بیا، یا بخواه من دیگر نباشم!
انتظار کشیدن سخت است و فراموش کردن سخت تر! ولی اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از هر دو بدتر است!
سیب زمینی های خلال شده را داخل روغنی که از قبل داغ کرده بودم، یکی یکی می چیدم!
_ چه قدر حوصله داری دختر! همه شان را یکجا بریز داخل روغن!!
+ حوصله هایم را جمع می کنم، لازم شان دارم!
_ برای کِی آن وقت؟!
+ اگر یکجا بریزم شان، روغن به این طرف و آن طرف می پاچد و بعدش باید کلی بشور و بساب کنم و وقتم را هدر دهم! نهایتا چیدن این سیب زمینی ها 2 دقیقه طول بکشد!!
_ فرق داشتن که شاخ و دم ندارد، می گویم با همه فرق داری، قبول نمی کنی! خب نگفتی حوصله ات را برای کِی جمع می کنی!؟
+ حوصله هایم را جمع کرده ام! وقتی بیاید حتما برای تمام این سال های نبودنش حرف دارد!
پ.ن 1: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم چو بیایی غمم از دل برود!
پ.ن 2: #داستان
وارد صحن می شوم، آفتاب روی گنبد تابیده است و نیمی از صحن را سایه دربرگرفته است، مرددم داخل شوم، یا بنشینم روی فرش های قرمزی که در سایه اند، یا روی فرش هایی که در آنجا آفتاب تابیده است! من اصولا سر این سفره ها طمع دارم و دوست دارم رزقی را از دست ندهم، به نظرم باید جایی را انتخاب کنم و بنشینم و بعد از مدتی جایم را عوض کنم! کمی در آفتاب می نشینم و غرق در حضور می شوم، دلم می خواهد زیارت نامه بخوانم ولی احساس می کنم باید کمی تأمل کنم و بعد شروع کنم، اصلا شاید نزدیک ضریح زیارت نامه خواندم! فعلا باید حالم را در یابم!
همین طور که نشسته ام و رفت و آمدها را تماشا می کنم، گاه گاهی هم نگاه به گنبد می اندازم که بگویم حواسم هست اینجایم و شما اینجا حضور دارید! دوباره نگاهم را به رفت و آمدها مشغول می کنم! انگار مسافرها را از اهالیِ شهر تشخیص می دهم، به حال بعضی ها غبطه می خورم که چه نعماتی را خداوند به ایشان داده است، حس می کنم محضر حضرت کریمه باشم و حسرت به دل، جفا به خویشتن است و باید دست به کار شوم، دعا می کنم اگر خیر است من هم زیر آسمان این شهر ساکن شوم، که یاد حرف بعضی از دوستانم می افتم که حسرت شهر و منطقه ی خوش آب و هوای ما را دارند، یکباره شعری در ذهنم مرور می شود:
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم
و دوباره برمیگردم سمت گنبد و به دعا کردن خویش ادامه می دهم! هنوز ساعتی نگذشته است که انگار حرارت تمام بدنم را در برگرفته باشد همان لحظه جایم را در سایه ای تعویض می کنم! یک نفس عمیق می کشم و با صدای بلندی می گویم: آخی.ش اینجا خنک است! رزقی که از سایه نصیبم شده درست مثل حس اجابت بعد از دعاست!
وقتی که در پرتو نور عالم تاب شان گرم می شویم و دعا می کنیم، بعدش دوست داریم در ظِلّ نگاه کریمانه شان خنکای نسیمی را مادامی که نفس می کشیم دریافت کنیم و این یعنی ما همواره به درگاهشان متوسلیم!
این حس آرامش من را مجددا بلند می کند تا به سمت ضریح مطهر حرکت کنم! پشت پرده ی درب جلوی ضریح، مشغول به خواندن اذن دخول می شوم: . أ أدخل یا رسول الله؟ أ أدخل یا حجة الله؟. آیا وارد شوم اى رسول خدا؟ آیا وارد شوم ای حجّت خدا؟ آیا وارد شوم اى فرشتگان مقرّب خدا، که در این زیارتگاه اقامت دارید.
من به زیارت چه کسی آمده ام؟ اینجا حرم اهلبیت است! اینجا همگی حضور دارند، یاد آرزویی افتادم که اولین بار در کربلا به دوستم می گفتم: کاش همه ی امامان در یک جا حضور داشتند تا ما برای زیارتشان مجبور به انتخاب نباشیم، و همه را با هم زیارت کنیم! حالا من درست جایی ایستاده ام که گفته اند حرم اهلبیت است و پاداش زیارتشان را بهشت قرار داده اند! درست است این دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم!
من باید هم سایه ی ایشان شوم تا در بهشت همسایه ی ایشان شوم، خدایا این حضرت در سایه ی ایمان به شما به این مقام دست یافته است، همه ی محبّین حضرت را از این سایه سار، عنایت و عطا بفرما! خدایا سایه ی این حضرت را بر سرمان مستدام بدار! خدایا به ما توفیق همسایگی با حضرت کریمه در دنیا و عقبی عطا بفرما!
انگار حرفهای حبس شده ی چند ساله را به زبان آورده باشم، و حالا دیگر سبکبال شده ام و اشک از چشمانم جاری شده! فکر می کنم زمان مناسبی ست و باید داخل شوم! پرده ی سنگین درب جلوی ضریح را کنار می زنم، چشمانم به ضریح می افتد، زیر لب زمرمه می کنم:
عمه ی سادات سلامُ علیک
روح عبادات سلامُ علیک
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
پ.ن: سایه تان از سرمان کم نشود حضرت یار!
دست خودم نیست که دلم برایش می رود!
تازه وقتی فکر می کنم خداوند روزی ام را با او قرار داده است، دلم بیشتر می رود! بیشتر تنگ می شود! بیشتر از نبودنش می گیرد!
بارها گفته ام شاید این بار اشتباه کرده باشم و چیزی غیر از این بوده که فکر می کرده ام!
اما نه! تو روزیِ من بوده ای! اگر من درباره ی تو اشتباه کرده بودم خیلی پیش از این ها، مثل همه ی آن هایی که رفتند، تو هم از زندگی ام بیرون می رفتی!
نه اینکه هر بار به تو نزدیک تر شوم، در حالی که از تو دورم!
نه اینکه هر بار از دلتنگی جانم به لب آید و درد سکوت را به جان خریده باشم!
نه اینکه هر بار برایت مرده باشم و دوباره از شوقت جان بگیرم!
نه اینکه این همه سال درد فراقت را به جان خریده باشم و هنوز چشم به راهت باشم!
خواهش میکنم این بار دیگر بیا، یا بخواه من دیگر نباشم!
انتظار کشیدن سخت است و فراموش کردن سخت تر! ولی اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از هر دو بدتر است!
اینکه تمام روزهای سال با هر چی که دلم رو بلرزونه میگم، "استغفرالله ربی" یعنی همش ماه رجبه؟! یا اینکه رحمتت خدای مهربونم، همیشه مثل ماه رجبه!؟
من به ساعت و وقت خوش اعتقاد دارم ولی، مهم تر از همه به خدایی اعتقاد دارم که در زمان و مکان نمیگنجه و همیشگیه!
اینه که منو لحظه ای از درگاهت ناامید نمی کنه، حتی اگر همیشه گناه کنم!؟
پناه می بریم به خدا!
می گویند متولد هر فصل و ماهی که باشی به آن علاقه مند می شوی!
و من با اینکه فرزند پاییزم ولی، همیشه دلم را در اردیبهشت ها جا گذاشته ام!
هر سال که اردیبهشت می آید هر جای دنیا که باشم بهترین اردبهشت ها در ذهنم مرور می شود؛ حال و هوای من پیش از سفرهای کربلا در ماه های رجب و شعبان، قم زیبا {می دانم خنده دار است، اصلا شما اولین نفری نیستید که به من برای گفتن این جمله می خندید ولی.}
باید دلت را در یک بهار، در اردیبهشت، در قم دوست داشتنی، در کنار دورترین یار، جا گذاشته باشی تا بفهمی من از چه چیزی حرف می زنم! انتظار هم ندارم درکم کنید، ولی.
ولی قلب من هر بار در اردیبهشت می تپد که این همه سال بی تو بودن را تاب آورده ام!
حالا یا برگرد یا دعا کن من بمیرم!
دیگر از انتظار خسته ام!
_ چه فرقی داره برای من که تو رو دارم!
همین قدر ساده! همین قدر خودمونی! همین قدر محکم!
اینا رو چند سال پیشم میگفتم؛
ولی فرقش با الآن اینه که دیگه تو رفتارم هم ثابتش کردم!
نه رفت و آمد اضافه ای، نه حرف و حدیثی!
تو نه ذره ای دیر میکنی و نه ذره ای در حقم اجحاف!
دلیل زد و خوردم هم با دنیا فقط خودمم!
منی که تا نشکنم دنیا سرش رو جلو من خم نمیکنه!
پ.ن: هزار تکه شو ای من!
اینکه تمام روزهای سال با هر چی که دلم رو بلرزونه میگم، "استغفرالله ربی" یعنی همش ماه رجبه؟! یا اینکه رحمتت خدای مهربونم، همیشه مثل ماه رجبه!؟
من به ساعت و وقت خوش اعتقاد دارم ولی، مهم تر از همه به خدایی اعتقاد دارم که در زمان و مکان نمیگنجه و همیشگیه!
اینه که منو لحظه ای از درگاهت ناامید نمی کنه، حتی اگر همیشه گناه کنم!؟
پناه می بریم به خدا!
گاهی اوقات، گناه کردن مثل پاشیده شدن آبه!
در حالی که از کنار خیابون رد می شیم، یک ماشین با سرعت به چاله ی آبی می زنه.
روزهای بـــارانی از کنــار چـاله چـوله ها رد نشیم!
آب می پـاشه از سر تا نـوک پـامونو بایــد بشوریم؛
همینه که میگن از کنار گنــاه رد نشو!
درست مثل هیـــوندایی با سرعت 120 رد میشه،
و یهـــو می بینیم که همه ی زنــدگی مون رو بایــد بشوریم!
_ "فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ"
بی درنگ و بدون گشودن بند، درشان می آورم که وادی عشق را تأمل نیست!
درست مانند زمانی که موسی علیه السلام را به وادی طوی» خواندی و سپس به قدم های او توجه نمودی!
دنیا بند پاهایش بود و سرزمین مقدس، سرزمین آزادی! از این رو دستور دادی؛ "فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ"
داستانی که هر روز در وجود ملکوتی و ما تکرار می شود؛ ما نیز در این وادی سوت و کور دنیا، دنبال چشم انداز وجود تو می گردیم.
به امید تحقّق همین رویا و به شوق شنیدن همان صدا، نفس می کشیم و چشم می گشاییم.
همیشه عادت داره وقتی از درد پا و سخت بلند شدن و زمین گیر شدنش خسته و کلافه میشه به جوون هایی که اطرافش نشستن میگه:" پیر نشید، بدترین درد پیریه!"
یه بار در جوابش گفتم آخه اینجوری که شما میگی باید جوون مرگ بشم تا پیر نشم!!
همان لحظه بود که ترس تمام نگاهش رو گرفت و انگار اگر ما نباشیم زمین گیر تر میشه، گفت:" خدا اون روز رو نیاره، که من باشم و شما نباشید!"
میگم خب آخه مرگ که پیر و جوون نمیشناسه، بعد یه لیست بلند بالا از کسایی که میشناسه و میشناسم براش میگم که جوون بودن و از دنیا رفتن و مرگ که خبر نمیکنه!
بعد سرش رو به نشونه ی تأیید ت میده و دیگه هیچی نمیگه!
کاری به این قسمتش نداشتم که من هر بار با گفتن این جمله اش، این جواب از ذهنم رد میشد و هر دفعه جوابش رو نمیدادم، ولی چرا باز هنوز مرگ رو برا خودم دور می دیدم و کاری به حال دل خودم نمی کردم!؟ راستش برام عجیب بود که این جمله اش چرا یه تناقض عجیبی داره و چه جوری میشه پیر نشد ولی جوون مرگ هم نشد!؟
تا اینکه دیشب هین صحبت هاش باز طبق معمول جمله اش رو تکرار کرد و باز درحالی که این جواب از ذهنم رد میشد، یه نفر دیگه بهش گفت: "نمیشه که! پیری سراغ آدم میاد"
داشتم با خودم فکر می کردم الآن چه حس خوبی رو تجربه میکنه و چه قدر از این همدلی خوشحال میشه، وقتی میبینه پیری ناگزیر سراغ آدم ها میاد و نمیشه ازش فرار کرد و . که یه حرفیش میخ کوبم کرد!!
گفت:"نه! آدم پیر نمیشه اگر غصه نخوره!"
با شناختی که ازش دارم در واقع میخواست تمام حرفش رو تو یه جمله جمع کنه؛ منظورش این بود که اگر خوب زندگی کنیم پیر نمیشیم!! و شاید این بهترین جوابی بود که در راستای درگیریهای ذهنیِ من هم می تونست گفته بشه!
تمام داستان ما، همینه که در انتخاب خوب و بد، فقط فکر می کنیم و پای عمل به آنچه که فکر نمی کنیم عمل می کنیم! یعنی اصلا تمام روزمرگی هامون رو دچار یه تناقض بزرگ کردیم که همین، پای تناقض بزرگتری رو به دنیای ذهنی من باز کرده بود!
او داشت راست می گفت و حقیقت همینه که ما خوب زندگی نمی کنیم که اگر اینجوری بشه، چه فرقی می کنه که پیر باشیم یا جوون! خوبی در انتخاب همه چیز خوبه! غذای جسم خوب، غذای فکر خوب، لباس خوب، اخلاق خوب، کردار خوب، حرف های خوب!!
حالا دیگه فکر می کنم، چه قدر همه چیز در حال فاصله گرفتن از خوبی هاست! و چه قدر دل نگران پیریه دنیام، که درگیر پیر نشدن خوبی هاست و ترسش ازینکه من بگم "اگر پیر نشم که جوون مرگ میشم " و اون مستاصل بشه از روزی که باشه و هیچ خوبی ای باقی نمونده باشه!
بقیت الله خیر لکم ان کنتم مومنین!
سلام حضرت بهار،
ای منتهای خوبی ها! بیا و پایان بده به پیریه دنیا!
درست بعد از گذشت حدود 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم را می گیرد که نکند نتوانم ثبت نام کنم چون سری قبل رفته ام!!
سریع می آیم و سایت عتبات دانشگاهیان را سرچ می کنم و وارد سامانه می شوم؛
پیغام گذاشته اند که از 18 خرداد قابل دسترسی ست و من دل در دلم نیست که 12 شب بگذرد و اطلاعات سایت بارگذاری شود!!
هنوز امید دارم
هنوز منتظرم
و به هیچ عنوان ناامید نیستم
چون اگر روزی ام کربلا باشد از در بسته عبور می کنم؛
ثبت نام نشدنم در سایت که مشکل لاینحلی نیست!!
فقط عهد بسته ام برای رسیدنم به تو هیچ خطایی نکنم و قول داده ام از هیچ تلاشی هم دریغ نکنم!!
راستی از سفر اولم به بعد، خوب می فهمم وقتی می گویند "ندیده دل، پادشاه ست" یعنی چه!؟
فقط نمی فهمم، این دل که دیدار تازه کرده ست، چرا بیشتر دلتنگی می کند!!؟؟
گاهی اوقات، گناه کردن مثل پاشیده شدن آبه!
در حالی که از کنار خیابون رد می شیم، یک ماشین با سرعت به چاله ی آبی می زنه.
روزهای بـــارانی از کنــار چـاله چـوله ها رد نشیم!
آب می پـاشه از سر تا نـوک پـامونو بایــد بشوریم؛
همینه که میگن از کنار گنــاه رد نشو!
درست مثل هوندایی با سرعت 120 رد میشه،
و یهـــو می بینیم که همه ی زنــدگی مون رو بایــد بشوریم!
اصرار کردن و من گفتم نه الان لازم نیست انجامش بدیم، عجله ای نداریم، سر فرصت بسته بندی شون می کنم؛
راستش دلیل داشتم!
یکی اینکه تجربه کرده بودم تو کارهایی که من با یه وسواس خاصی انجامش میدم، دستپاچه ام می کنن،
یکی دیگه اینکه ممکن بود حتی برای کمک کردن بیان که به دلایل کاملا موجه دوست نداشتم کمکی دریافت کنم!
ولی باز به اصرار اونها و گفتن یه جمله که حالم رو دگرگون کرد، کوتاه اومدم و بسته بندی شون کردم، و حتی دلایلی که بهش اشاره کردم پیش اومد و من بهش ترتیب اثر ندادم!
گفت مثل دخترم میگی نمیخواد و دستات رو ت میدی!{زبان بدن و حالت هایی از خودسَر شدن و حرف حرف منه!}
یه لحظه حالم بد شد که شبیه دخترشم، چون لحظه هایی که خودسَر میشه و میخواد حرف حرف خودش باشه خیلی عبوس و عصبی میشه!
و بعدشم فهمیدم که ژن قوی تر از این حرف هاست؛
در نزده سرش رو میندازه پایین و میاد تو زندگیِ آدم!
ولی تلنگری دیدم که رو این بخش خودم بیشتر کار کنم!
چون اگر حواسم باشه زمان هایی که با دیگران نظرم مخالفه چه واکنش هایی ازم سر میزنه، حداقلش در لحظه بیشتر حواسم به خودم خواهد بود!
بعدشم اینکه دلایلم ارزشش رو نداشت که این بخش از ژن ام رو فعال کنم!
پ.ن: حتی اگر همیشه همچین آدم هایی کنارم باشن، راه های بهتری برای بیان نظرم وجود داره!
یا من اظهر الجمیل و یا من ستر القبیح
ای کس که زیبایی ها رو نمایان می کنی و عیب ها رو می پوشونی
زیبایی ظاهر(رفتار) رو در ما بیش از پیش بفرما و یاری مان بده عیب هامون رو برطرف کنیم!
درست بعد از گذشت 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم را می گیرد که نکند نتوانم ثبت نام کنم چون سری قبل رفته ام!!
سریع می آیم و سایت عتبات دانشگاهیان را سرچ می کنم و وارد سامانه می شوم؛
پیغام گذاشته اند که از 18 خرداد قابل دسترسی ست و من دل در دلم نیست که 12 شب بگذرد و اطلاعات سایت بارگذاری شود!!
هنوز امید دارم
هنوز منتظرم
و به هیچ عنوان ناامید نیستم
چون اگر روزی ام کربلا باشد از در بسته عبور می کنم؛
ثبت نام نشدنم در سایت که مشکل لاینحلی نیست!!
فقط عهد بسته ام برای رسیدنم به تو هیچ خطایی نکنم و قول داده ام از هیچ تلاشی هم دریغ نکنم!!
راستی از سفر اولم به بعد، خوب می فهمم وقتی می گویند "ندیده دل، پادشاه ست" یعنی چه!؟
فقط نمی فهمم، این دل که دیدار تازه کرده ست، چرا بیشتر دلتنگی می کند!!؟؟
از وقتی با فضای مجازی آشنا شدم حدود 13-14 سال میگذره و نباید منکر این شد که چه چیزهای خوب و نابی به دست آوردم؛
یعنی در کنار ضعف ها و عیب هاش، خوبی هاش زیاده و از مهمترینش دسترسی آسونه!
در مجموع میتونم بگم وقتی میشه یه کار مفید انجام داد و بهره برد، چرا به بطالت گذروند و در آینده حسرت خورد!؟
جالبه که همین فضای مجازی در حال تغییرات عظیمی هست که باز خوبی ها و بدی هایی داره! بدی هایی که بدجوری به ذوقم میزنه و اذیتم میکنه! حس میکنم قدیم ها افرادی که جامعه ی مجازی رو دنبال می کردن یا سفید بودن یا سیاه! ولی الان چرا یه عده ای خاکستری هستن؟!
قدیما اگر وبلاگ یه بچه مذهبی دنبال میشد طوری وجه ی زیباشون نمایش داده میشد که میشد به برکت کارشون پی برد ولی الان یه سری بچه مذهبی ها که بلاگر میشن، ضد و نقیض ملموس و آشکاری دارن که دلسردت میکنه!
بحث بحث موسیقیه!
موسیقی مجاز و غیر مجاز یعنی چی؟!
این بحث رو کاملا روش زوم کنید لطفا
شما که لطافت گفتارتون در نوشتارتون عیان میشه چه جوری میشینید به هر موسیقی گوش میدید و اصلا بحث مجاز و غیرمجاز رو چه طور با خواننده ایرانی و خارجی تفکیک کردید!
اصل و اساس موسیقی اینه که غفلت میاره
روایت زیاد داریم و جای بحث و بررسی داره
ولی میخوام بدونم که بین بچه مذهبی ها مجاز بودن در موسیقی به چه نوعی اطلاق شده!؟ فاجعه ترش نکنید شما دخترخانم ها! که به آقایون میگید گوش دادن صدای زن برای مرد حرامه!؟ خود شما گوش دادن به موسیقی هنوز برات حلال نشده! چرا با تبصره و ماده حرام اعلامش میکنی!؟
پ.ن: بچه عراقی، فارسی بلد بود
گفت: بخور حلوله!
پرسیم: حلوله؟!
گفت: بله!
با قیافه ای علامت سوال بهش خیره شدم!
گفت: چطوره به حرام میگید حروم! ولی به حلال نمیگید حلول!!
:|
هیچ وقت اصراری بر دعاهام نبود که حتما بشه که اگر نشه پس چی میخواد بشه!؟
و سعی و تلاش رو اعتماد به خدایی بود که فکر همه جاش رو کرده!
ولی راستش نمیدونم چه طور میشه دلم میگه:" شاید همه ی راه هایی که رفتم تا اینجا اشتباه بوده با وجود تمام دعاهایی که کردم!"
و عقلم میگه:" عیبی نداره! هر جایی که متوجه شدم اشتباهه برمیگردم و از نو شروع می کنم!"
که ناگهان زبون میگه:" اصلا چرا همه ی راهها رو اشتباه رفتم؟!"
و میبینم که هر 3 تا حق دارن و اینجوری میشه که در حالتی از خوف و رجا قرار میگیرم و در عین حالی که به اجابت دقیق خواسته ام اطمینان ندارم ولی.
ولی امیدم رو هم از دست ندادم!
وقتی میگیم مدیون شما هستیم!
نه فقط اونجا که اگر زحمات شما نبود، معلوم نبود چه بر سر شیعه می آمد؟!
میخوام این بار به زبون خودمونی تر بگم چرا مدیون شما هستیم!؟
آقا امام صادق به اسمتون که میرسم پیش خودم فکر میکنم چرا نسبت به برخی امام ها کمتر ازتون گفته میشه!؟ چرا مثل بقیه ی امام ها یادتون نمیکنیم؟!
چرا مثل توسل به بقیه ی امام ها بهتون متوسل نمیشیم!؟
میبینم جفا کردم در حق خودم، بد هم جفا کردم، اگر متوسل به نام شما نباشم که گره ام به دستان شما باز نشه!
من مدیونم به شما!
که خواسته هام رو در خونه ی شما نیاوردم،
و بعد از ناامیدی حرف زدم!
من مدیونم به شما!
که تو گرفتاری ها و زمانی که صبرم تمام شده،
یاد سخن تون نیوفتادم که "عند فناء الصبر یاتی الفرج"؛
وقتی صبر تموم بشه گشایش میشه،
و بعد فقط از بی صبری دم زدم!
من مدیونم به شما!
که شما پدر باب الحوائج مون هستید
و پدربزرگ حضرت شمس الشموس
و حضرت کریمه سلام الله علیهما،
و بعد من از شما کمتر حرف زدم!
من مدیونم به شما!
که شما رو امام رضا در مقام امام،
دلسوز از پدر
و همچون برادری همسان
و از مادر مهربان تر
تعریف کردند،
و من حتی در همین حد که حرف رو تمام کرده، شما رو نشناختم!
و من مدیونم!
مدیون پسر حضرت علی و حضرت زهرا!
من مدیون امام غریب مدینه ام!
که مانند مادر در کوچه ها.
آه.
امان از کوچه و غریبی و .!
پ.ن: امام خوبم!
به من اذن بدید که بیشتر از محضرتون استفاده کنم!
روبروی گنبد فیروزه ای نشسته بودیم و سخنران داشت از احکام می گفت:
" کاشت ناخن مشکل داره برای گرفتن وضو چون آب به همه جا برای مسح کشیدن نمی رسه، بنابراین باید از کاشت ناخن اجتناب کرد"
و ادامه داد به گفتن احکامی که مبطلات وضو هستن و .
ناگهان یکی از گروه خانم هایی که پشت من تو صف نماز جماعت نشسته بودن شروع به صحبت کرد که بله " خانم مصطفی هم ناخن کاشته! بهش گفتم چرا کاشتی؟ و جواب داده که یکی از ناخن هام مشکل داشته! خب اگر یکی از ناخن هات مشکل داشته چرا همه رو کاشت انجام دادی!!
و بقیه هم سر ت دادن و گفتن وای وای وای!!
از همین تریبون از تمام واعظین تقاضا دارم اگر از احکام و محرمات و منکرات میگن، حتما پشت بندش از احکام غیبت هم بگن!!
پ.ن: نمازت رو دو دستی تقدیم اونی که غیبتش رو میکنی نکن! خودت بیشتر بهش نیاز داری!!
روبروی گنبد فیروزه ای نشسته بودیم و سخنران داشت از احکام می گفت:
" کاشت ناخن مشکل داره برای گرفتن وضو چون آب به همه جا برای مسح کشیدن نمی رسه، بنابراین باید از کاشت ناخن اجتناب کرد"
و ادامه داد به گفتن احکامی که مبطلات وضو هستن و .
ناگهان یکی از گروه خانم هایی که پشت من تو صف نماز جماعت نشسته بودن شروع به صحبت کرد که بله " خانم مصطفی هم ناخن کاشته! بهش گفتم چرا کاشتی؟ و جواب داده که یکی از ناخن هام مشکل داشته! خب اگر یکی از ناخن هات مشکل داشته چرا همه رو کاشت انجام دادی!!
و بقیه هم سر ت دادن و گفتن وای وای وای!!
از همین تریبون از تمام واعظین تقاضا دارم اگر از احکام و محرمات و منکرات میگن، حتما پشت بندش از احکام غیبت هم بگن!!
پ.ن: نمازت رو دو دستی تقدیم اونی که غیبتش رو میکنی نکن! خودت بیشتر بهش نیاز داری!!
زمان همیشه به تغییر آدم ها کمک کرده! زمانی نمیگذره که میبینیم دیگه اون آدم قبلی نیستیم و یه جورایی فرق کردیم؛ گاهی بهتر و گاهی متاسفانه بدتر!
ولی تو همه ی این تغییرها همیشه حسابم با او فرق داشته و داره و ان شاءالله خواهد داشت!
من هیچ وقت حس و حالم با امام رئوفم عوض نشده
هیچ وقت دوست نداشتم تو حرم عکس بندازم چون حس میکردم وقتم تلف میشه
هیچ وقت دوست نداشتم جز برای غذا و استراحت و استحمام تو هتل باشم
هیچ وقت دوست نداشتم فقط یه جا بشینم و بعدش پاشم برم هتل
هیچ وقت دوست نداشتم دعا و نمازی نخونده باقی بمونه
اصلا میدونی امام رضا جانم!
هیچ وقت دوست نداشتم ازت دور باشم
اگر یه باری ازت نمینویسم و خلاصه کوتاهی کلامی ازم سر میزنه
ته ته قلبم یه دونه امام رضا دارم که با عالم عوضش نمیکنم
تازه جلو چشمم هم یه گنبد و مناره با سفال درست کردم و گذاشتم و اسمش رو گذاشتم #قاب_عکس_دلم!
تو پناهم باش
تو امامم باش
من زیر سایه ی خورشید زنده ام!
خدایا!
من به آن دستانی
که به سمتت شده باز
بال پرواز شد و زندگی اش شد آغاز
من به وسواس زمین
از نم باران
من به سرسبزی این دشت
به نعمت هایت
من به ابراز زمین از سر لطفت
من به آیینه و رحمت.
اصلا این ها همگی هیچ!
من به رب بودن تو خالق هستی،
به تو ایمان دارم
و دگر هیچ!
گره باز کنی یا نکنی
چیزی از مرحمتت کم نشود
لیکن کاش!
تو به مسکینیمان رحم کنی!
_بهش گفتم خیره!
+گفت تا تعریف مون از خیر چی باشه!
_گفتم همین که زمان درستش میکنه خیره!
+گفت چی بگم!
_گفتم شکر
+نگام کرد
_گفتم خدا ما رو به میزان صبرمون آزمایش میکنه!
+ گفت من که طاقتم سر اومده!
_ گفتم امام صادق فرمودند: صبر که تمام شود فرج می آید!
+گفت یعنی صبرم تموم شه همه چی تموم میشه و خلاص!؟
_ گفتم تازه اون روزیه که میفهمی چرا قبل از اون نشده!
+ گفت گیجم کردی!
_ گفتم خدا هیچ وقت دیر نمیکنه، اگر دیر شده بدون هنوز موعدش نشده! پس صبر میکنی و به وعده اش ایمان میاری!
+ گفت نتیجه اش؟!
_ گفتم راه حلش اینه که به خدا اعتماد کنی!
میگفت: همیشه فکر می کردم اگر نماز صبح از خواب بیدار شم در طول اون روز حتما یه اتفاق خیر برام رقم میخوره!
گذشت و گذشت تا اینکه فهمیدم.
اگر یه روز نماز صبح به موقع بیدار شم خودش سراسر خیره!
و درست زمانی همه چیز رو به راه شد و گرفتاریم به پایان رسید که من به همچین درکی رسیدم!
پ.ن: همیشه لازم نیست دنبال خیرها بگردیم
گاهی خیر همونیه که در حال وقوعه!
کمی هم سپاسگزار لحظه ها باشیم!
درباره این سایت